مرد یعنی ..............

مرد يعني نوكر بي ادعا
مرد يعني زايمان ِ بي صدا
مرد مي زايد ولي معلوم نيست
طفلكي زاييده يك يا چند تا
مرد يعني پول ، سفته ، چك ، برات
يا كه قبض برق وگاز و آبفا
مرد حس خوب بابا بودن است
آي بابا دست خالي توو نيا
آن قديما گرچه بابا آب داد
ليك حالا مي دهد كوكاكولا
تازه بابا آن قديما اسب داشت
بايد او حالا بگيرد زانتيا
مرد يعني رستم دستان شدن
خوان او اما شده هفتاد تا
لنگ مي انداخت رستم گر كه بود
پيش مرد قهرمان شعر ما
مرد شمع است و به گرد نور او
اهل منزل پاي كوبان ،پر صدا
هر يكي دارد تقاضايي جديد
از لباس و كفش تا پول وطلا
چون اجابت شد تقاضاي همه
مي روند از گرد او پروانه ها
مرد يعني تاكسي سرويس زري
شوفر بي مزد آقا عرشيا
تابع فرمان مامان ِ پري
مجري احكام سخت مرتضي
مرد مثل يك چك واخورده است
خورده اما از صد و هفتاد جا

ديد چون «جاويد» مي آيد زدور
همسرش با غرغر و با صد ادا
ناگهان چرخيده شد افكار او
مرد شد لولو و زن لطف ِخدا

نامه ای از طرف خدا

نامه ای از طرف خدا

امروز صبح که از خواب بیدار شدی، نگاهت می کردم، امیدوار بودم که با من حرف بزنی، حتی برای چند کلمه، نظرم را بپرسی یا برای اتفاق خوبی که دیروز در زندگی ات افتاد، از من تشکر کنی، اما متوجه شدم که خیلی مشغولی، مشغول انتخاب لباسی که می خواستی بپوشی، وقتی داشتی این طرف و آن طرف می دویدی تا حاضر شوی فکر می کردم چند دقیقه ای وقت داری که بایستی و به من بگویی: "سلام"، اما تو خیلی مشغول بودی، یک بار مجبور شدی منتظر شوی و برای مدت یک ربع ساعت کاری نداشتی جز آنکه روی یک صندلی بنشینی، بعد دیدمت که از جا پریدی، خیال کردم می خواهی چیزی به من بگویی، اما تو
به طرف تلفن دویدی و در عوض به دوستت تلفن کردی تا از آخرین شایعات با خبر شوی.
تمام روز با صبوری منتظرت بودم، با آن همه کارهای مختلف گمان می کنم که اصلاً وقت نداشتی با من حرف بزنی، متوجه شدم قبل از نهار هی دور و برت را نگاه می کنی، شاید چون خجالت می کشیدی، سرت را به سوی من خم نکردی!!!
تو به خانه رفتی و به نظر می رسید که هنوز خیلی کارها برای انجام دادن داری، بعد از انجام دادن چند کار، تلویزیون را روشن کردی، نمی دانم تلویزیون را دوست داری یا نه؟ در آن چیزهای زیادی نشان می دهند و تو هر روز مدت زیادی را جلوی آن می گذرانی، در حالی که درباره هیچ چیز فکر نمی کنی و فقط از برنامه هایش لذت می بری، باز هم صبورانه انتظارت را کشیدم و تو در حالی که تلویزیون را نگاه می کردی، شام خوردی و باز هم با من صحبتی نکردی!!!
موقع خواب، فکر می کنم خیلی خسته بودی، بعد از آن که به اعضای خوانواده ات شب به خیر گفتی، به رختخواب رفتی و فوراً به خواب رفتی، نمی دانم که چرا به من شب به خیر نگفتی، اما اشکالی ندارد، آخر مگر صبح به من سلام کردی؟!
هنگامی که به خواب رفتی، صورتت را که خسته تکرار یکنواختی های روزمره بود، را عاشقانه لمس کردم، چقدر مشتاقم که به تو بگویم چطور می توانی زندگی زیباتر و مفیدتر را تجربه کنی...
احتمالاً متوجه نشدی که من همیشه در کنارت و برای کمک به تو آماده ام، من صبورم، بیش از آنچه تو فکرش را می کنی، حتی دلم می خواهد به تو یاد دهم که چطور با دیگران صبور باشی، من آنقدر دوستت دارم که هر روز منتظرت هستم، منتظر یک سر تکان دادن، یک دعا، یک فکر یا گوشه ای از قلبت که به سوی من آید، خیلی سخت است که مکالمه ای یک طرفه داشته باشی، خوب، من باز هم سراسر پر از عشق منتظرت خواهم بود، به امید آنکه شاید فردا کمی هم به من وقت بدهی!
آیا وقت داری که این نامه را برای دیگر عزیزانم بفرستی؟ اگر نه، عیبی ندارد، من می فهمم و سعی می کنم راه دیگری بیابم، من هرگز دست نخواهم کشید...

دوستت دارم، روز خوبی داشته باشی...

دوست و دوستدارت: خدا

خدایا

ای وصـــالــت آرزوی عـاشـقــــان وی خیــالــت پیش روی عـا شقـان
هـر کجـا کـردم نظـربــالا و پســـت جـلوه ای ازروی زیبــای تو هســت
خـرقـه پـوشـان محـو دیـدار تواند باده نوشان مست دیدار تواند
هـــم بـود در هــر دلـی مــاوای تو هــم بـود در هـر سـری سـودای تو
حـرفـی از اسـرار عشقــم یـــاد ده هــم بســوزان هـم مـرا بـر بــاد ده

رویای خود را دنبال کنید

رؤياي خود را دنبال كن

(نويسنده بك كانفيلد)

من دوستي به نام مانتي رابرتز دارم كه يك مزرعه پرورش اسب دارد.

يك روز كه در حال صحبت بوديم او داستاني را براي من نقل كرد. داستان پسري كه فرزند يك تعليم دهنده اسب دوره گرد بوده كه از اصطبلي به اصطبل ديگر، از مسابقه اي به مسابقه ديگر و از مزرعه اي به مزرعه ديگر مي رفت تا اسب ها را آموزش دهد. بنابراين درس خواندن آن پسر در دبيرستان مرتباً با وقفه مواجه مي شد وقتيكه سال آخر دبيرستان بود از او خواسته شد تا در يك صفحه بنويسيد تا در آينده مي خواهد كه و چه كاره باشد.

آن شب او هفت صفحه در توصيف هدف خود يعني داشتن يك مزرعه پرورش اسب نوشت. او درباره رؤياي خود با تمام جزئياتش نوشت و حتي يك شكل از يك مزرعه 200 جريبي كه در آن محل ساختمانها و اصطبلها و مسير مسابقه مشخص شده بود كشيد. و سپس نقشه يك ساختممان 370 متر مربعي را كشيد كه در مزرعه 200 جريبي او واقع شده بود.

او تمام آرزوهاي خود را در آن پروژه قرار داد و روز بعد آنرا به معلم داد. دو روز بعد نوشته هايش به دست خودش بازگشت در صفحه اول يك F (نمره بسيار پايين) با رنگ قرمز نوشته شده بود. با يك توجه كه نوشته بود «بعد از كلاس بيا پيش من». پسر با صفحات حاوي رؤياهايش به ديدن معلم خود رفت و از او پرسيد چرا نمره اش F شده است؟

معلم در پاسخ به او گفت اين يك رؤياي غير واقعي براي پسري در شرايط توست. تو فرزند يك خانواده دوره گرد از خانواده سطح پاييني هستي! و هيچ سرمايه اي نداري براي داشتن يك مزرعه پرورش اسب مقدار زيادي پول لازم است. تو بايد يك زمين و اسبهايي با نژاد اصيل بخري و آنها را تكثير كني كه همه اينها مقدار زيادي پول لازم دارد. براي انجام چنين كاري هيچ راهي وجود ندارد. پس از آن، معلم اضافه كرد: اگر تو دوباره با واقع گرايي بيشتري اين مطالب را بنويسي من هم در نمره تو تجديد نظر مي كنم.

پسر به خانه رفت و مدت طولاني در اين مورد فكر كرد و از پدرش در اين باره كمك خواست ولي پدرش به او گفت ببين پسرم تو بايد خودت اين كار را تمام كني و از ذهن خودت كمك بگيري. البته من مي دانم كه اين تصميم بزرگي براي توست.

بالاخره بعد از يك هفته كلنجار رفتن پسر همان صفحات را بدون هيچ تغييري به معلمش برگرداند و به معلمش گفت تو مي تواني نمره F را براي من نگه داري و من هم رؤياي خود را براي خودم نگه مي دارم.

بله آن پسر مانتي بود. او اكنون يك مزرعه اسب 200 جريبي دارد و در حالي اين داستان را تعريف مي كرد كه در خانه 370 متر مربعي خود نشسته بود. مانتي ادامه داد. من هنوز آن ورق كاغذها را دارم. او اضافه كرد بهترين قسمت داستان اينجاست كه دو تابستان پيش همان معلم دبيرستان 30 دانش آموز خود را به مزرعه اسب من براي يك تور يك هفته اي آورد. وقتي كه معلم قديمي داشت آنجا را ترك مي كرد گفت من معلم تو بودم من سارق رؤياي تو بودم. در آن سالها من رؤياي بچه هاي زيادي را دزديدم اما خوشبختانه تو آنقدر عاقل بودي كه رؤياي خود را نگه داري.

اجازه ندهيد هيچ كس رؤياي شما را بدزدد از قلب خود فرمان بگيريد.

طــــــــنـــــــــــــزیـــــــــــم خـــــــانــــــــــــــواده


طنـــــــــــــــــــــــــزیم خانواده

به قلم : خلیل جوادی



هیچ میدونین چــرا طــــــلاق زیــــــاده؟

چـرا شُـله پیچــــای خـــــــــــانـــــواده؟

یــه ریشتــر م کـــــــه زندگی بلــــرزه

همــون دقیــــقه پیــچ و مُهــره هــــرزه

بــاید یه جـــــــور باشه مُهره بـــــا پیـچ

وگـــــــرنــه کُـــلّ زندگیت میشـه هیـچ

خواستی اگه بـــــا کــسی وصلت کنی

بـــــاید یــه کم ســـایزشــو دقّـت کـنی

نگـــــــــــو درستش میکنـم ســــه روزه

خـــــــــرابتـــرم میشـه دلت میســــوزه

زنت اگــــــه مثـل خـــودت نبــــــاشـــه

دو روز دیگه تـو خــــونه ی بــــابــــاشه

چـــرا میــخـوای رزوه شــو تغیــیر بـدی

نیـــومـــده بـــــه طفلـکی گیـــــر بـدی

چــــرا میخــوای نوششو نیشش کنی؟

مُهره ی نمــــره پنجـــو شیشش کنی؟

تو که خودت ســایـزتــــو داری از پـیش

برو پی مُهــــره ی نمـــــره ی شیــش

این کــــــــه میگم نمـــــره ی اخلاقـیه

بقیـــــه ی چیزا هنـــــــوز بـــــــــاقـیـه

همّه چی مون از روی خـود خــــواهیـه

تصــــــوّ راتمـــون همـش وا هیـــــــه

از ته شـــوش بگیر برو تـــــــا جــــردن

دروغ شــــــده عینهــــو آب خـــــوردن

رفیقمون تـــوی پی . اچ . دی گیـــــره

میخـواد بــره دی . اچ . پی ام بگیــره > d.h.p = دختر حاجی پولدار

یارو خودش هر کاری خـواسته کــرده

دنبـــال دختــــــر نجیب می گـــــــرده

میخواد مث هلـــــو رسیـده بـــــــاشه

آفتـــــاب و مهتاب ام ندیـده بـــــــاشه

درسته میدون مـــــــانـــــــــورش کمه

امـــــــــــــــا اونم مثــــل خــودت آدمه

شــایـد اونم کسی رو دیده بـــــــاشه

یکی دو بــــار دلش تپیــده بــــــاشــه

این چیــــــــزا بیــن آدمــــــــا ذاتـیـــه

اون کــــه اینــــارو نداره قــــــــــاطیـه

اینجا " تی "دو نقطه مون "طــا"شـده

قــافیه مـون یه خورده " اکفــا " شده

یـه مــــو قه هـایی بـــا یــه ذرّه دقت

نقــــطه ی ضعفت میشه عین قــوّت

به خـاطـر یــه "طـــــــا " نمیگـزم لب

دوبــــــاره مـیـرم سـر اصل مطلـب

دختــر بیچـاره کــه شکل مـــاهــه

چیکــار کنـه کـه قلب تـو سیـــاهـه؟

خـدا بـه اون هـر چی قشنگی داده

از نظــر تــــو مــــایــه ی فســــاده

بهش میگی از تـو خـونـه جُم نـخور

هــر چی بگـه میگی صـداتــو بـبُر

تو خـونه اخم و فُحش و دادو بیــداد

تـــوی خیـابونم کـه گشت ارشـــاد

-------------------------------------

بـاید بری کُلاتــــــو قــــاضی کنی

یـه خورده تمـرین ریــــــاضی کنی

دلت میخواد تــــو هـر دقیـقه و رُب

هر چی میگی اونم فقـط بگه خُب

امّا مهمّه خُب چـه جـــوری باشه

از ته دل بــاشه یــا زوری بـــاشه

خُبای کوتاه و کشــــــــیده داریـم

خُبای بی حال و لهیـــــــده دارـیم

فـرق اینــــا زمین تــا آسمــــونـه

آدم بـــــاید ایــن چیـزارو بدونــــه

مثل دوتــــا ردیـف تــوی مثـنــوی

یه خُب باید بگی یه خُب بشنـوی

یه بیت خوب ، با دوتـا خُب قشنگه

یکی خُبش کـم بشه کار می لنگه

----------------------------------

تــــا پســــرا بهم نگفتن چـــــرا

یه خورده هم برم سر دختـــــرا

------------------------------

بعد چهــــار ســـــال پشت کنـکـور

قبول شدی یه جــــای دور بــــا زور

آخر سر گــــرفتی بـــــا هـنّ و هن

لیســـــــانــس درّه تپّـــه از رودهـن

نشستی خــونـه گل لگد می کنی

خـواستـگارای خــوبــو رد می کنی

به خـــــــاطر اینکـه لیسـانس داری

بی خـودو بی جهت کلاس میذاری

چرا باید تو کـه لیسانسه مــــونی؟

از رو کتــاب متنـو غلـــــط بخـونی؟

یه نکته هم بگم که یـــــــادت نـره

لیسانس خوبه ، ولی سـواد بهتره

میگی فلانی کــه بـابــاش وزیــــره

روزی هزار دفـعه بـرات می میـــره

برای ســـرکــار که بـابــات عـوامـه

فکـرای اینـجوری خیــال خـــــامــه

آخه بابــا اونکه بـــابـــاش وزیــــره

مگه خُـله بیـــــاد تـــــــورو بگیــره

هرجـــا میری کلّی طلا بــاهـــاتـه

تمـــوم دغدغت النگـــــوهـــاتــــه

تــــــوی طــلا فــــروشیـا پلاسی

بــه این میگن آخــــر بی کلاسی

میخوای مث عروس قصّه ها شی

کلّ نداشته هــاتـو داشته بـاشی

هزار امیــــد و آرزو بــاهــــاتــــــه

اینــا امید نیست، عُقده هـــــاتــه

شوهر بیچاره کـه کـــــــارمنــــده

چـه میدونه قیمت بنــــــز چـنــده

فـرشای شوهرت کــه زیر پـــاتـه

بعض گلیم پـــــاره ی بـــابـــــاتـه

صبر اونم یـه دفعـه ای سر میــاد

صدای آژیـــــــــر خطـر در میـــاد

وقتی ببــینه زندگیش سیـــاهــه

چاره ی کـــــار توی دادگــــاهــه

کلمه تنظیم خانواده در متن اصلی به شکل طــــــــنـــــــــــــزیـــــــــــم خـــــــانــــــــــــــواده نوشته شده بود قابل توجه ملالغتی ها

گنجشک و خدا

گنجشک با خدا قهر بود…

روزها گذشت و گنجشگ با خدا هیچ نگفت .

فرشتگان سراغش را از خدا می گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان این گونه می گفت:

می آید ؛ من تنها گوشی هستم که غصه هایش را می شنود و یگانه قلبی هستم که

دردهایش را در خود نگاه میدارد…

و سرانجام گنجشک روی شاخه ای از درخت دنیا نشست.

فرشتگان چشم به لب هایش دوختند،

گنجشک هیچ نگفت و…

خدا لب به سخن گشود : با من بگو از آن چه سنگینی سینه توست.

گنجشک گفت : لانه کوچکی داشتم، آرامگاه خستگی هایم بود و سرپناه بی کسی ام.

تو همان را هم از من گرفتی.

این طوفان بی موقع چه بود؟ چه می خواستی؟ لانه محقرم کجای دنیا را گرفته بود؟

و سنگینی بغضی راه کلامش بست…

سکوتی در عرش طنین انداخت فرشتگان همه سر به زیر انداختند.

خدا گفت: ماری در راه لانه ات بود. باد را گفتم تا لانه ات را واژگون کند. آن گاه تو

از کمین مار پر گشودی.

گنجشگ خیره در خدائیِ خدا مانده بود.

خدا گفت: و چه بسیار بلاها که به واسطه محبتم از تو دور کردم و تو ندانسته به

دشمنی ام برخاستی!

اشک در دیدگان گنجشک نشسته بود.

ناگاه چیزی درونش فرو ریخت , های های گریه هایش ملکوت خدا را پر کرد...

عکس من بعد از خدمت

قول داده بودم عکس خودمو بعد از خدمت بزارم تو اینترنت
اینم از عکس کچل من

اولین پست بعد از خدمت

بالاخره این خدمت ما هم تموم شد الانم اومدم سرکار بعد از یه ماه خدمت و استراحت و مسخره بازی از امروزم شروع کردم به up کردن سایت .
حالا ببینیم میرسیم این پست رو کامل کنیم الان تو شرکتم تا بعد از ظهر چند تا عکس از کله کچلم میندازم
از فردا شرع می کنم به نوشتم خاطرات این چند روز خدمت .
البته ما بعد از خدمت با چنین صحنه ای مواجح نشدیم خوب چون کسی ( به فتح ک) رو نداریم و کلا آدم تنهایی هستم قابل توجه بعضی آدما اما تا دلتون بخواد تو خدمت با این صحنه روبه رو شدم

اولین پست بعد از اولین مرخصی سربازی

سلام تقریبا 5 ساعت پیش رسیدم خونه رفتم حموم و سر و صورتم رو اصلاح کردم الانم دارم از خواب می میرم آخه از 4 صبح بیدارم امروز تونستم بعد از کلی بد شانسی مرخصی بگیرم بیام خونه چون فردا باید برگردم پادگان وقت ندارم براتون توضیح بدم چی شده ولی بعد از اینکه واسه میان دوره اومدم مرخصی حتما شرح مفصلی از خدمت سربازی در پادگان مرزن آباد رو براتون می نویسم .
پس به امید دیدار تا مرخصی میان دوره

آخرین پست قبل از اجباری

سلام
این به احتمال قوی باید آخرین پست من باشه قبل از اعزام به اجباری ( سربازی، خدمت ) فردا با اجازه باید ساعت 7 خودم رو به نیروی انتظامی برای خدمت اجباری معرفی بکنم خدا آخر عاقبت مو به خیر کنه .
توی این دو روز آخر تقریبا همه ی کارامو انجام دادم تا با خیال راحت برم خدمت البته با خودم قرار گذاشتم تو این 2 ماه آموزشی به هیچی فکر نکنم فقط می خوام مسخره بازی دربیارم تا بهم خوش بگذره .
البته از این نگذریم که در زمان انتخابات همش خدا خدا می کردم تا این آقا محسن خنده رو رای بیاره آخه می گفت که قرار خدمت سربازی رو کم کنه و از این حرفا آقا محسن که یادتون هست

همون بهتر که رای نیاورد منم رایمو حروم نکردم حالا هم به قول قدیمیا گفتنی مثل یه مرد میرم خدمت . این طوری

البته از این نکته رو هم ذکر بکنم که هم کلی هیجان دارم هم کلی ....
راستی وقتی داشتم تو اینترنت دنبال عکس واسه این پست می گشتم چندتا عکس باحالم دیدم راستی می دونستید تو اسرائیل دخترا هم باید برن سربازی اجباریاین عکس آخرم مربوط میشه به خودم که دارم یواش یواس می رم خدمت .

اگر بار گران بودیم رفتیم اگر نا مهربان بودیم رفتیم





آخرین مسافرت قبل از سربازی

سلام
الان که دارم این پست رو می نویسم تازه اومدم سر کار حسابی هم آلرژیم " اود" کرده تازه دارم کارای امروز رو مرتب می کنم تو همین فاصله هم مطالب وبلاگ رو می نویسم .
راستی راجع به مسافرتی که رفتیم شمال یا بهتر بگم آخرین مسافرتم قبل از سربازی پنج شنبه عصری من، مهدی و سعید راه افتادیم رفتیم شمال رفتیم سمت رشت حدود ساعتای 8 رسیدیم رشت با دوتا از دوستای سعید که نمی تونم اسمشون رو ببرم ( به دلایله ....) شاید بعدا با هاشون آشنا بشید خلاصه تا ساعت 9 با اونا بودیم بعدش رفتیم شهر بازی رشت سعید زد به سرش که بریم رنجر سوار شیم (خدا لعنتش کنه) دهنمون سرویس شد من و مهدی اصلا اهل اینجور تفریحا نبودیم حتما رنجر می دونید چی؟ البته این عکس واسه رنجر رشت نیست از اینترنت پیداش کردم .

خلاصه بعد از اینکه سوار این وسیله مسخره شدیم رفت بالا و چشمتون روز بد نبینه ما رو کله پا آویزون کرد من و مهدی هم نامرید نمی کردیم هرچی فوش و ناسزا بلد بودیم نثار سعید کردیم بعدشم که اومدیم پائین یه کتک حسابی سعید رو زدیم .
انقدر دادو بیداد کرده بودیم وقتی اومدیم پائین صدام حسابی گرفته بود و خودمونیم کلی حال داد صداشو در نیارید بین خودمون بمونه .
بعدم رفتیم دم در شهر بازی از اون پسته های مرداب انزلی خریدیم تو تصویر زیر اونی که مثل دوش آب هستش

بعدم جای شما خالی رفتیم انزلی کنار اسکله حدود ساعت 12 شب بود برگشتیم دوباره رشت و رفتیم خونه سعید آخه سعید تو رشت خونه داره تا ساعت 2 شب بیدار بودیم بعد از خستگی از هوش رفتیم فردا هم با همون دوستای سعید راه افتادیم رفتیم سمت لونک
عکس زیرم عکس آبشار لونکه عکس بعدی هم مربوطه به ورودی آلاچیق های آبشار هوا شمال حسابی بارونی بود ما هم مجبور شدیم بریم توی آلاچیق رشتی ها هم نامردی نکردن واسه کرایه آلاچیق 3500 تومن دادن تو پاچمون جای شما خالی طبق معمول همیشه که معمولا جوجه درست می کنیم جوجه زدیم با این تفاوت که این با آقا مهدی جوجه رو آماده کرد ( آخه خیر سرش رفته کلاس آشپزی البته به قول خودش مطبخ زده ) ولی بازم درست کردن آتیش و کباب کردن بازم افتاد گردن من بیچاره .
اینم محصول مشترک من و مهدی جای شما خالی خوشمزه بودش
راستی اینم عکس مهدی با من که بعد از نهار گرفتیم.
راستی یادم رفت این عکس آقا یاسر ه درست متوجه شدید این عکس کفش دوزکه رو می گم البته توی این سفر زیاد حوصله عکاسیم نمی یومد دوربینمم کم کم داره مرخص میشه باید یه دوربین جدید بگیرم واسه همینه که زیاد این سری عکس نگرفتم درضمن با سعید و دوستاشم عکسی ندارم که واستون بزارم شاید تو سفرهای بعدی براتون ازشون عکس بزارمبعد ناهارم یه سر رفتیم لاهیجان بچه ها یه کم سوغاتی بگیرن منم که اصلا حوصله ی این غرتی بازی یارو ندارم تو ماشین نشستم بعدم راه افتادیم سمت رشت و از اونطرف یه راست خونه البته از این نگزریم که موقع برگشت مهدی نشست پشت فرمونو حسابی شوماخر بازی در آورد تا حدودای لوشان سعید پشت فرمون بود ولی بعدش مهدی خدا نصیب هیچ کدومتون نکنه آخه این مهدی فکر میکنه یه نسبتایی با شوماخر داره خوب امیدوارم بعد این همه غیبت بازم بتونم بنویسم.
البته این نکته رو هم بگم که درست 8 روز دیگه یعنی اول شهریور ماه دارم می رسم سربازی .
راجع به سربازی هم حسابی واستون می نویسم
تا بعد
خدانگهدار

شروع به کار مجدد

سلام
امروز داشتم وبلاگ یکی از بچه های دانشگاه رو می دیدم دوباره وبلاگ نویسی به سرم زد البته نمی دونم این با ر چقدر بتونم up کنم تو این مدت سرم حسابی شلوغه چند روز دیگم باید برم سربازی حالا نمی دونم باز اگر بنویسم می تونم up کنم یا نه ؟

ولی به هر حال شروع می کنم ببینم چی میشه و به کجا می رسه ولی سعی می کنم از این به بعد هفته ای یک با UP کنم.

راستی واسه اینه سایت آدرسش یه مقدار سخته از این به بعد می تونید از این میانبر استفاده کنید .
http://markopolo.tk




اینم نتیجه ی درس خوندن

سال نو مبارک
سالی که برای من واقعا بد شروع شد اما امیدوارم که شما دوستان سال خوبی داشته باشید
بعد از مسافرتی که به کرمان داشتم توی تعطیلات عید برگشته بودم خونه و حسابی حالم گرفته بود که آخرای شب بود از خونه زدم بیرون که با یه آگهی روی دیوار مواجه شدم هرچی آگهی رو خوندم بازم چیزی متوجه نشدم شاخ درآورده بودم خداخدا می کردم که اونی که داره این آگهی رو می چسبونه ببینم تا اینکه چندتا کوچه بالاتر دیدمش یه جونه 28 ساله با دوچرخه داشت آگهی رو می چسبوند .
رفتم جلو باهاش سلام علیک کردن خلاصه باهم کلی حرف زدیم چیزی نمی گم فقط خودتون متن این آگهی رو نگاه کنید .
البته من ازش خواستم آگهی رو برام امضا کنه .

سفرنامه مشهد

با عرض ادب و احترام خدمت همه ی دوستان عزیز
همون طور که قول داده بودم قرار شد که دوباره شروع به نوشتن کنم . قضیه این سفر هم اینطوری پیش اومد که چند روزی بود که من حوصله ام سر رفته بود یکی از دوستانم که توی دانشگاه آزاد کار می کنه به من زگ زد و گفت که می خوان یه عده رو از طرف دانشگاه برای مراسم 28صفر بفرستن مشهد یکی از بچه ها هم کاری براش پیش اومده نمی یاد اگه می خوای تو جاش بیا .
خوب منم که از خدا خواسته قبول کردم خلاصه ساعت 7 شب وسایلامونو جمع کردیم راه افتادیم رفتیم دانشگاه آزاد سوار ماشین شدیم که حرکت کنیم تو همین موقع بود که یکی چند نفری که بلیط نداشتن سوار اتوبوس شدن مسئولان محترم دانشگاه هم شروع کردن به بلیطا رو چک کردن منم که خوب بلیطم واسه یه ماشینه دیگه بود خلاصه مجبور شدم برم سر جا خودم بشینم حالا تو این اتوبوس جدیدم کسی رو نمیشناختم با صندلی کناریم شروع به حرف زدن کردم " البته کاش حرف نمی زدم *الکی*" خلاصه کلی باهم رفیق شدیم کلی هم تو سفر حال کردیم چون این سفر ریاد جنبه گردشگری نداشت عکسای زیادی هم ندارم براتون بزارم فقط یک سری عکس از خودم و مراسم عزاداری
بچه های دانشگاه آزاد قزوین که حتما رئیس دانشگاهشون رو می شناسن ولی برای بقیه دوستان که نمی شناسن نفر سمت چپی من جناب آقای دکتر موسی خانی رئیس دانشگاه آزاد قزوین هستن
تصویر زیرم مربوطه به دوتا پسر عموی دوست داشتنی سمت راست محمد آقای مهجور و سمت چپی هم آقا محسن که انصافا توی این سفر حسابی حال داد البته اگه از آقا صادق بپرسید کاملا براتون توضیح می ده اینم یکی دیگه از صوتی های دیگه دانشگاه آزاد " اسلام علیکم یا ....."
دا نلود کامل عکس ها


Mediafire

سلام از وقفه ای که توی این مدت افتاد تا سایتو UP کنم معذرت می خوام

مدتی بود که برام مشکلی پیش اومده بود که اصلا دسترسی به اینترنت نداشتم .

الان بعد چند مدت دوباره به اینترنت دسترسی پیدا کردم و از طرفی هم تازه خیالم از درس خوندن راحت شده البته این نکته رو هم بگم که منتظرم که برم سربازی و تازه امروز رفتم دفترچمو از یکی از این دفاتر خدمات ارتباطی گرفتم که پست کنم امیدوارم توی این مدت بتونم به جاهای مختلفی سفر کنم و برای شما سفرنامه بنویسم .

چندتا عکس از سفرهایی که توی این مدت رفتم رو واستون up می کنم.

این عکسا مربوط میشه به تابستون که رفته بودم تو منطقه الموت قزوین قسمت رازمیان دوتا عکس اول مربوطه به قلعه لمبسر الموت مربوط به حسن صبا خداوند الموت .

راستشو بخواید دیگه بعد از این همه مدت قصد وبلاگ up کردن نداشتم ولی امروز دلم خیلی گرفته بود امدم off مو ،چک کنم دیدم یکی از بچه ها سایتشو up کرده منم هوایی شدم دوباره شروع به کار بکنم

امیدوارم معذرت خواهی مجدد منو بپذیرید

راستی یه خبر خوشم بدم که از این به بعد تصمیم گرفتم که تمامی عکسایی که از سفرهام می گیرم رو براتون روی سایت قرار بدم فکر می کنم از سایت های 4shared.com و یا mediafire.com البته تعدادی از عکسها رو به صورت نمونه قرار می دم

پیروز باشید

بدرود